سحر بود و غم و درد، سحر بود و صدای نفس خستة یک مرد، که آرام در آن کوچه به روی لب خود زمزمه میکرد
غریب و تک و تنها، در آن شهر در آن وادی غمها، دلی خسته و پر از غم و شیدا، دلی زخم و ترکخورده پر از روضة زهرا، شب راحتی شیر خدا از همة مردم دنیا
عجب شام عجیبیست، روان بود سوی مسجد کوفه قدم میزد و با هر قدمش عرش به هم ریخت در آن شب و لرزید به هر گام، دل حضرت زهرا دل حضرت زینب
غریب و تک و تنها، نه دیگر رمقی مانده در آن پا، نه دیگر نفسی در بدن خسته مولا، به چشمان پر از اشک و قدی تا، پر از وصله عبایش، پر از پینه دو دستان عطایش، رسید او به در مسجد و پیچید در آفاق نوایش، علی گرم اذانی ملکوتی و ملائک همه حیران صدایش، گل خلقت حق رفت روی منبر گلدسته و تکبیرزنان، ساکت و خاموش زمین رام ز آن، محو تماشا همه ذرات جهان، باز در آن بزم اذان، نالة آهستة یک مادر محزونِ کمان، گفت: عجب شام غریبی شده امشب، امان از دل زینب، و گلبانگ اذان گشت تمام و شده بیتاب دل خاکی محراب، بود منتظر مقدم ارباب
- ۴ نظر
- ۰۹ آذر ۹۱ ، ۱۱:۵۱
- ۱۱۴۲۳ بار نمایش
- |
- ۸۸۶۴ نفر بازدیدکننده